از ابتدای تابستان تا اوایل بهار، در کتابفروشی موریساکی زندگی کردم. آن روزها زندگیام را در اتاق کوچک و خالی طبقهی دوم کتابفروشی میگذراندم و تمام تلاشم بر این بود که خودم را در کتابها و داستانهایشان غرق کنم. اتاقی تنگ و تاریک که بهزحمت روشن میشد و همهچیزش مرطوب بود. بهراحتی میشد بوی کتابهای قدیمی و مرطوب را استشمام کرد. اما من، همیشه روزهایی که در آنجا سپری کردم را به خاطر دارم؛ چون زندگی حقیقیام از همانجا شروع شد. میدانم که اگر آن روزها نبودند، بیتردید بقیهی زندگیام خستهکننده، تکراری و با تنهایی سپری میشد.
کتابفروشی موریساکی برایم بسیار ارزشمند بود. آنجا، مکانی بود که میدانستم هرگز فراموشش نمیکنم.