زندگی جکسون حسابی پیچیده شده. صاحبخانه مدام زنگ درشان را میزند و برای تخلیهی خانه اخطار میدهد. یخچال خانه هم دیگر به درد زندگی پنگوئنها میخورد، چون یک لقمه غذا هم توی آن پیدا نمیشود. برای همین جکسون دلشوره گرفته و نگران است که مبادا دیر یا زود مجبور شوند اثاثکشی کنند و مثل قبل بیخانمان شوند.
حالا وسط این اوضاع پیچدرپیچ سروکلهی کرنشا، گربهی بزرگ و خیالی جکسون، پیدا میشود. درست است که کرنشا بهعنوان یک گربه خیلی رک و راست است و حرفش را میزند و به زندگی دوستش برگشته تا کمکش کند، ولی مگر میشود در چنین شرایطی، یک دوست خیالی کاری کند و جکسون و خانوادهاش را نجات دهد و جلوی یک فاجعه را بگیرد؟